سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرشتگان با خشنودی بالهایشان را برای جویای دانش می گسترانند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

حسام الدین شفیعیان


بنام خداوند بخشنده و مهربان

نزدیکای اذان صبح بود که خارج شدم.اولش خیلی سخت بود مثل کنده شدن ریشه و در اومدن اصل درخت یعنی تجربه ی من اینجوری بود آخرش مثل این بود که دارن کف پامو با یک وسیله ی نک تیز قلقلک میدن به نک انگشتای پام که رسید یکهو احساس کردم که دیگه هیچی نمی فهمم ولی تا به حال اینجور درد رو تجربه نکرده بودم تا اومدم ببینم چی به چی کی به کی که خودمو یکجای خیلی سبزو سرخ و نارنجی دیدم یک نوع درهم آمیختگی ملایم و تند چون بعضی موقعا آرامش میداد و بعضی وقتا چشم دزدی میکرد و مدام پلک میزدم یک نوع بهم ریختگی اونم از نوع باور کردن این چیزهایی که تا به حال یکجور دیگه بودن..نمی دونم چرا ..سیر بودم یعنی یکجوری من که این همه شکمو بودم انگار که اصلا دیگه نبود همون دل پیچا پرخوری و کم خوری من بودمو چند تا درخت که دالان باریکی با نور قرمز رنگی اونو پوشانده بود.هر چی جلوتر میرفتم درختای اونجا کوتاهتر میشد اونقد رفتم که دیگه درختا شده بودن قد یک چوب کبریت با خودم تصور میکردم اینجا آخر دنیاست چون همه چیز تموم شده بود حتی جاده حتی جایی که آدم پاشو بزاره و بتونه راه رو ادامه بده.باید برمیگشتم چاره ای نداشتم رومو که برگردوندم دیدم دیگه اونورم از جاده و درخت و اون باریکی راه خبری نیست..بین هیچ و پوچ یا بین نیستی گیر کرده بودم.سرمو بالا گرفتم تا بتونم از خدا کمک بخوام که دیدم خبری از آسمون هم نیست چاره ای نداشتم باید از درون با خدای خودم صحبت میکردم نمی دونم چقد گذشت ولی انگار خیلی طولانی بود اینو از دوباره در اومدن درختای اونجا و قد کشیدنشون فهمیدم انگار سالها بین رفتن و نرفتن گیر افتاده بودم یعنی نه میتونستم راه برم و نه میتونستم برگردم همه ی پل های عبور در برابرم نا پیدا شده بودن ولی حالا دوباره میتونستم به راه خودم ادامه بدم اینقدرراهی که باز شده بود در برابرم برام شیرین بود که درد فکر نرفتنم و قادر به انجام کاری ندادنم رو از بین برده بود همون نور قرمز رو که ادامه بود رو گرفتمو به سیاهی تموم کردم همون جاده باریک تبدیل شده بود به کوچه ای پهن و نور آشنا که از تیر چراغ برق می تابید و نور دیگری که همان نور ماه بود حالا همه چیز برام آشنا بود .خیابان و درب سفید منزلمان قدم هایم را آهسته کردمو پاورچین پاورچین به در نزدیک شدم به اندازه ی یک روزنه ی باریک..حیاط به شکل یک کتاب ده صفحه ای خودنمایی میکرد نصفه و نیمه همه جارو دید زدم .بین در نه اینور بودم و نه اونور ولی هر جوری بود رد شدم به درخت گوشه ی باغچه نگاه می کردم  اونقدر بهش نزدیک شدم که کرم روی سیب رو به راحتی قلقلک میدادم من بهش نگاه میکردم اونم نمی دونم چی رو نگاه میکرد چون چیزی معلوم نبود دلم میخواست با اون به داخل سیب برم و باهاش دور بزنم ببینم حالا حرفی برای گفتن داره چون قبلا که اصلا انگار مارو نمی دید یکجورایی سرش به کار کرم زدنش بود مدام میگفتم بگو چرا سیب های به این تپلی رو گند میزنی بگو مگه کخ داری از دست تو یکبار یک سیب درست و حسابی نخوردم ولی انگار با این بی جوابی هاش یکجوری میخواست بهم بفهمونه که برو بابا دنبال کارو زندگیت مثل اینکه فهمیده بود که من دیگه باهاش کاری ندارم چون هر چی خواستم گازش بگیرم اون گازشو میگرفت.رد شدم اونقدر که از باغچه و در و اتاق خودم تا آشپزخونه که اونجا ایستادم درو باز کردم بوی خاصی نمیداد ولی از روی شکل و قیافه ی محتویاتش میشد فهمید که کپک ها تار عنکبوت زده بودن و همه چیزو رنگی کرده بودن.نور اموات خانه ی غذا های پسمانده هم بازی میکردو مدام چراغ راهنما میزد اونم زرد مه گرفته.پاک اشتهامو کور کرد باید میرفتم دنبال خودم باید خودمو  تو اون خونه پیدا میکردم یکجورایی گم شده بودم.هر چی گشتم خودمو پیدا نکردم زیر زمین  رو حسابی وارسی کردم چند ظرف در بسته پلاستیکی همون ترشی سیرای مخصوص که رنگشون حتی از پلاستیک رنگی هم خودنمایی میکرد.باید حالا من سر میزاشتم و تا ده میشمردم یکی دنبال من بود یکی میخواست بفهمه من کجا هستم نمی شد هر چی تلاش کردم فایده ای نداشت گم شده بود لابه لای اون همه ترشی و کرم و کپک و تخت چوبی شکسته ی اتاقم که شبها تا صبح مثل نت های سرگردان پشت سرهم میزدن تو سرمو بیدارم میکردن و رادیو و راه شب جمعه و لالا لالایی و گنجشک لالا و صدای مخملی مجری که قربون صدقه ی گوشهای ماهیتابه ای من میرفت من هم کوک میشدم و باهاش همراه تا سپیده تا خواب تا لالا لا لا یی تا کور بشود هر آنکس که نتوان دید..منو رادیو منو مجری ..خوابو بیداری..و حالا و خودم که نیستم اونجا روی تخت زوار در رفته ی آروم بدون صدا بدون پتو بدون آدم بدون بدبختی.همینجوری که الاف بودمو  خودمو تو خونه دنبال  هیچ و پوچ تار عنکبوت زده میگشتم چشمم خورد به یک بدبخت دیگه که اومده بود اینجا تار بزنه بهش گفتم کی هستی فهمیدم یکی از همسایه هاست که تازه نک پاش قلقلک شده و بیچاره بجای اینکه کولر و سر و سامون بده و هوارو خنک کنه در کل فیوز پرونده و برقش تا اینجا اونو کشونده خودشم گیج بود نمی دونست چرا تو این تاریکخانه ی روح نم زده اونم با یک گم شده داره گپ میزنه و فیس تو فیس حرکت گم شدنو پیدا نشدنشو  سوهان میزنه میخواد بره فکر کنم این بجای جاده تونل رو انتخاب کرده البته باید مثل من به ایسته تا زیر پاش که نه جلوی پاش قطار سبز بشه.این همه الافی مربوط میشه به بی حواسی و یکجورایی بی موقع قلقلک شدن.همش مال بی برنامگی زودتر از موئد رفتن و برگشت خوردن و حساب خالی که هیچوقت به فکر پر کردنش نبودم.مثل سگ گازگرفته یا مثل سگی که گاز اونو گرفته افتاده بودم  یادم می یاد قبل از دوره ی کپک زدن من با گاز نقشه کشیده بودم که یا اون منو بگیره یا من اونو به هر حال بدون هزینه ی اضافی اون منو گرفته بود.همیشه دلم میخواست یک روزی من گازو بگیرم ولی نشد که بشه دلم خنک بشه و حالشو بگیرم.مثل رو کم کنی غریق نجات و دریا یا برقو برقکار یا هر چی که بشه بهش گفت خداحافظ.فکر کنم حالا با این همه اوصاف اونورم باید برای گرفتن حوری برم تو نوبت وام آخه ته حسابم حسابی خالیه دریغ از یک برگ خزون زده اونم تو پاییز مثل برف زمستون حسابم نم زده بود.حالا از حوری گذشته تکلیفم با پیدا کردن خونه و زندگی و کار شده بود قوز بالا قوز تا اینکه فهمیدم با همت چند تا فرشته ی بیکار و خیر خواه خونه ی ما قبل از روشن شدن درجه ی آخر سوختن ته بهشت ما بین جهنم و ورودی نگهبانی اونجا تونستم یک جایی برای خودم دست و پا کنم یکجورایی منظره ی روبروش هم وقتی که پنجره رو باز میکنی خیلی زیباست همه افراد منتظر و الافو می بینی که بین  خوب و بد گیر افتادن و تکلیفشون مشخص نشده که کدوم وری هستن تا بیان برن بهشت که می بینن ظرفیت پر شده و تا بیان برن جهنم بهشون میگن نه شما اینقدم بد نبودید و کارهایی کردید که امیدی هست بهتون و باز الاف ول میگردن خوبیش اینه این وسط یکی نمیاد بهشون بگه خرتون چند تا لگد زده که اینجوری گیر افتادین.ولی به هر حال من که فهمیدم اینجا همونجاست یعنی بهشت گمشده سه راهی بهشت و جهنم ما بین شر و خیر آره اسم محله جدید ما هست بهشت گمشده و جالب اینکه هیچکس هم بهت نمیگه خوش اومدی.

داستان کوتاه-بهشت گمشده-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1390



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 12:41 صبح


برف سنگینی در حال باریدن است ..من کنار پنجره در حال پختن ماهی هستم .گازو بردم گذاشتم جایی که بتونم بیرونو هم

نگاه کنم .کمی فلفل و زردچوبه رو ماهی ریختم..حسابی روغن کاریش کردم خیلی بیشتر از حد معمول اصلانم فکر چربی خونم و نکردم.

یک لیوان نوشابه اونم غیر رژیمی  بی خیال قند خون.

همه میگن آخه اینم منظرایه که تو بخاطرش گازتو بردی کنار پنجره ..ولی به نظر خودم که از خودم پرسیدم اون همه  آشغال یک روزی

آشغال نبودند مثل همین تخم مرغ  به  نظر من پوستشم قشنگه حالا چه بی زرده چه بازرده .مهم  نیست که من یک سرایدارم اونم همچین جایی

چون من برای خودم همین آشغالدونی رو پارک کردم ..تو همین لاستیکی که الان نیم من برف روش نشسته گل کاشته بودم ظهرهای تابستون

یک پنکه جلوم میزاشتم با یک هندوانه قرمز و شیرین صفایی می کردیم.

زمستونا دلگیر می شه اگه یک تلویزیون داشتم خیلی خوب می شد حالا هم با یک رادیو جیبی و هدفون کلی حال می کنم.الانم پشت پنجره

نشستم دارم ماهی می خورم حالا زیادم مهم نیست که یکی پیداش بشه و منو بشناسه تازشم بدونه که من چه همه مرض دارم بهم بگه تو که

فشارخون داری چربی خون داری سر دردم که از بالای همین چربی خون داری  بازم این همه تو ماهی روغن می ریزی حالا که هیچکی نیست تا بهم اینارو بگه

خودم به خودم می گم..مگه فقط پولدارا باید مواظب خودشون باشند مهم اینه که هر وقت اراده کنی و تصمیم بگیری که در هر شرایطی که هستی حالا هر چه قدم بد به خودت برسی.

الو آنتن نمی ده واستا برم کنار پنجره بلندتر صحبت کن.ماشاالله تویی راستی برای چیزهایی که فرستادی ممنونم خدا خیرت بده مخصوصا بهمنا روزی یک بسته رو دود میکنم

شارژ م کمه چی ها...راستی تو زنگ زدی  خب چه خبرا خوب هستی .خب الحمدالله قدمت رو چشمام حالا کی می یای همین امشب خیل خب منتظرتم .باید باقی مونده ماهی رو

داغ کنم یک گوجه هم کنارش با یک لیوان چای حله.بهتر ه یک دستی به سر و روی اتاقم بکشم.نگاه کن پشت تخت چه آشغالی  گرفته.باید یک سطل آشغال  بخرم خوبیش این

که لازم نیست ساعت نه بزارم دم در حیاط صاف میرم میریزم تو بقیه آشغالها .اومدم بابا سر آوردی .تویی رمضون چی این وقت شب چه کار داری .س. سلام. می. می گم قند داری

امشب ت. ت. تموم کردم .باشه بابا خودت و کشتی الان می یارم واست.همسایه های مارو ببین فقط دست گرفتن دارن.بیا رمضون ..دیگه نمی یان گاریاشون و ببرن نه با با اعتصاب

ک. کردن.دستت د. د. درد نکنه .سوسک از دیوار کنار پنجره بالا میرود..بعد از بالا و پایین رفتن از تکه ماهی ها از مایتابه خارج میشود .به ساعت نگاه میکند عقربه ها 12/30

را نشان می دهد.سکوت فضای اتاق را در برگرفته.روی تخت دراز می کشد و به سقف زل می زند.با شنیدن صدای تق تق در از جایش بلند می شود در را باز می کند .سلام ماشاا...

چه عجب بابا کلی نگرانت شدم.گوربانت برم این چه جاییه اومدی تو نامه هات کلی از اینجا تعریف می کردی  این بود همون جایی که من روز اول سفارشتو کردم آشغالدونی نبود

که انبار قرار بود باشه. دیلم برات خیلی تنگ شده بود از گزوین تا اینجا همش تو فکر بودم که تو حتما باید تغییر کرده باشی ولی خوب..مثل این که خیلی بدم بهت نگذشته .خوب

ماشاا... جان بشین تا برات یک چایی بریزم .ای بابا دیگه باید به فکر یک جای جدید باشم کدوم سرایدار ی اگه همون رفیق تو نبود که همین جارو هم بهم نمی دادند والا اینجا بجز

آشغال چی داره که بخواد سرایدار داشته باشه.می گم جلال خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود اومدی اینجا یادت می یاد .آره بابا یادمه این اتاق که می بینی پر آشغال بود بعد

که سفارشمو کردی و رفتی قزوین من فرداش اومدمو حسابی تمیز کاریش کردم.

راستی بازنشست شدی.آره بابا چند ماهی میشه.سکوت حکمفرما میشود چراغ را خاموش میکند.دکمه ساعتش را می گیرد نور آبی ملایمی صفحه ساعت را روشن میکند1/35دقیقه.

دستش را روی زمین میکشد سوسک زیر دستش له میشود و مایع کرم رنگی به کف دستش مالیده می شود.بارش برف قطع شده همه جا را برف پوشانده .بخاری کوچک گوشه

اتاق که گه گاهی تق تق می کند..شعله های زرد رنگی که گاهی به رنگ آبی می سوزد.قاب عکس گوشه ی اتاق چهره ی مردی را نشان می دهد که روی سکوی قهرمانی ایستاده

است.و چند مدال که به دیوار زده شده است.کنار قاب عکس روزنامه رنگ و رو رفته ای به دیوار چسب خورده است دو جوان که روی تشک در حال گرفتن کشتی هستند زیر عکس

اسم دو کشتی گیر زده شده است جلال ایمانی و ماشاا...قدرتی .ساعت6/30دقیقه صبح..خب جلال جان ما رفتیم دیگه..راستی برات یک سطل ترشی آوردم صندوق عگب ماشین گذاشتم

خوب شد یادم اومد.ماشا...خیلی زود رفتی .کار دارم باید برگردم.همدیگر را در بغل می گیرند مرد سوار اتومبیلش می شود چند بوق ممتد و سفیدی رنگ اتومبیلی که در جاده خاکی کم کم

بی رنگ می شود و چند کامیون حامل زباله که جلوی مرد توقف می کنند.

داستان کوتاه-من اینجا هستم-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1386



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 12:30 صبح


کورمال کورمال در زیر باران وارد آسایشگاه شد.سرش را روی  پتوی چند تا کرده اش گذاشت

که ببری آن را اشغال کرده بود سقف را نگریست که هر لحظه به او نزدیکتر می شد.

از روی تخت با کف زمین آشنا شد که بدجور باعث سوزشو خراش برداشتنی جزئی بر روی

دستش شد.ببر..سنگینی سقف .. نعره ای که فلزهای به شکل در آمده و تو در تو را دریدو کف

زمین آرام گرفت.

مینیاتوری با گچ خشک شده و آسمان صاف  با ستاره هایی که دورو نزدیک می شوند.

و تابلویی از رقص اسبها .با صدای سوت سروان فرخی به خودم آمدم ..سقف سرجایش بود و

بال های پروانه ای شکلش مدام پی هم حرکت می کردند و گرمایی که با آن بالها قصد بهتر کردن

وضع را برایمان فراهم نمی کردند.چشم در چشم سروان دوخته بودم که درست مقابل اسبها با حرکات

دستش آنها را بالا و پایین می کرد آنقدر که دیگر نه تابلویی دیده شد و نه مربی ای و نه اسبی و آینه ی

شکسته ی میخ کرده به دیوار و خاموشی.

پوتین هایم در تاریکی همانند زرافه هایی در نظرم جلوه کرد که قصد فرار کردن داشتند چون اسبها رم

کرده بودند و از تاریکی ترسشان برداشته به سمت در هجوم می بردند و زرافه هایی که به اینور و آنور

می رفتند.ببر زیر و رو شد و با باز بسته شدن لبهایم که بالا و پایین مدام می رفتند آرام شدند و دیگه سرم

را تکان ندادم آنقدر که خوابم برد.

از خواب بیدار می شوم بویی مجبورم می کند که بیدار شوم .بینی ام درست به جوراب  سیاه و سفید شده ای

چسبیده که به سمت سفیدی و گاهی به سمت سیاهی تغییر وضع می دهد.از سمت زمین به سقف تغییر دید

می دهم با شنیدن صدای سوت ..زرافه ها را جفت می کنم و مثل اسب سرکشی خودم را به محوطه می رسانم.

سروان فرخی چشمانش را با دست نوازش می کند تا دیگر ریز نباشند ..لحظه ای از خود بی خود می شوم درختان

انگشت شمار محوطه انبوه می شوند و دوباره انگشت شمار صدو نود و نه منهای صد و نود را در ذهنم سریع حل

می کنم تا به واقعیت تبدیل نشوند و همان باقی مانده را انجام می دهم تا پاهایم روان بشود همیشه تنبیه داده شده را

سریعتر از دستور حل می کنم تا مجبور نباشم به اجبار تنبیه شوم.

دویست بار عباس بشین پاشو رفت چون بنده خدا همیشه توی معادلات ضعیف است و همیشه اشتباهی همه چیز را در

ذهنش حل می کند.کاش می تونستم بدونم چی رو همیشه اشتباه می گیره اینجارو یا معادلات رو شایدم همه چیزو در کل

فکر کنم اشتباهی اومده اینجا..خدا به خیر کنه این اگه جنگ بشه می خواد چکار کنه حتما اشتباهی بعضی چیزا رو می گیره

خدا به همه ی ما رحم کنه که باید با این کفتر چاهی مدتی رو زیر یک سقف وسیع بگذرانیم.

یقلوی بدست منتظر بودیم تا یکی یکی نصفی نصفی از ته دیگ کم شود و خوراکها تمام شوند.خوراک سیب زمینی و هویج

و چند چاشنی دیگر منکه وحشتی در آن ندیدم.البته به چند نفری در کل نساخت و حالشان را دگرگون کرد یک نوع حالت مستی

از خراب شدن وضع کنترل همه چی.همچین بعد از هفشت ده دفه ای رفتن و آمدن به خودشان آمدند و از اینکه به این نوع غذا ها

هنوز عادت ندارند را بهانه ای کردن تا بقیه نگند اینا معدشون مامانیه.در کل بهم ریخته بودند و بعد از مستی اجباری تازه داشتن کنترل

خیلی چیزاشونو بدست می آوردند دیگه همه چیز آرام و خوب شد تا همه رفتیم آسایشگاه می دویدیم تا در تختهایمان آرام بگیریم و سمفونی

قیج قیج.ها ها ها ها .ه ه ه.با رقص آرام اسبها که دوباه رام شده بر تابلوی دیوار خودنمایی می کردند.

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<< 

همه در صف های منظم به راه افتادیم و اسلحه هایی که قنداقشان سر و صدایی به راه انداخته بود که سروان را مجبور کرد تا بگوید

که پافنگ و بعدش هم به همه استراحت بدهد آنهم از سر مجبوری تا فرمان اصلی صادر شود.از طریق چند فیش فیش و کمی

حرف به صورت رمز فهمید که باید به همه دستور بدهد که همان راهی را که آمده اند برگردند چون وضعیت عادی شده و خبری

هم از هیچ درگیری و تهاجم نیست و همه برگشتیم.

نگونفنگ کردیم و پا مرغی رفتیم تا آشپزخانه از قضا غذا هم مرغ بود آنهم با دو تکه نان.

شب که خوابیدم بعد از این همه سال به خوابم آمد اصلا انتظارش را نداشتم یعنی اصلا بهش فکر نمی کردم که بشود رویای چند ساعته ام..

دوباره همان لباس سفیدش را به تن کرده بود مثل همیشه مدام میگفت بیا منو بگیر تا می خواستم بگیرمش دوباره گمش می کردم.

با صدای سوت دوباره فهمیدم که همه ی خوابی که دیدم یکجورایی ربط داشته با همان جورابهای سیاه و سفید شده که فعلا قصد

نداشتند سیاه سیاه بشوند در دستم لنگی از آن را گرفته بودم و می کشیدم خیالم نداشتم ولش کنم می ترسیدم فرار کند نمی دانم چرا

همیشه به پا یا سر من چسبیده عباس است کاریش هم نمی شود کرد همان کفتر چاهی خودمان با آن شکم برآمده مثل این زنایی که

وقت زاییدن فقط شکمشان اینجوری می شود مثل خاله که همیشه در حال زاییدن است و مثل عباس.

عباس در کل سه ماهو بیست روز خدمت کرده و در همین مدت ..سه ماه و سی روز اضافه خدمت خورده است در پرونده اش در

نهایتش فکر کنم با سی سال سابقه ی خدمت وظیفه بازنشسته شود و حتما تا اون موقع از درجه ی گروهبانی به سرباز صفری نائل

خواهد شد که این خودش یک نوع پیشرفت به حساب می آید البته صد در صد در نوع بخصوص خودش.

بالاخره روز موعود فرا رسید همه مسلح به کلاهخود و سپر و سرنیزه به راه افتادیم یک نوع رزمایش جنگ با دشمن فرضی

برای آمادگی با همه نوع نمی دونم چی چی دشمن اه بازم یادم رفت شایدم همان صدام سابق با کلی تانکو مسلسلو گلوله و توپ

که حالا باید فرض کنیم که قراره یکی مثل اون بیاد و همه رو معطل خودش کنه منکه حسابی از این جور جنگا حال می کنم

فرضی فرضی می زنم خواهر مادر عباسو با چند تا شلیک پشت سر هم اونم صد در صد فرضی می یارم جلوی چشماش

آخه بد کاری می کنم تو این گیر و دار ملاقاتی فرضی می یارم براش درست چهار تا شلیک پشت سر هم و سه ماه هم اضافه

پشت سر بقیه ی ماههای سپری نشده ولی مدام می گفت خواهر مادر و بقیشم می گفت خواهر مادر...و تف می کرد منم

اصلا انگار نه انگار که می شنوم خودمو زده بودم به یک خر کنار جاده که بازم قرار بر این شد که 24 ساعت بازداشتی

بکشم تا یادم بماند که شوخی نکنم در زمان جنگ اونم با دشمن فرضی.

24 ساعت بعد از تحویل تجهیزات تشریف بردم بازداشتگاه ..یک دست لباس آبی رنگ..خیلی بهم می اومد.به اتاق خاطرات

وارد شده بودم مسئول بازداشتگاه هم سروان فرخی بود مرد نسبتا محترمی بود و کلی از اینکه سربازا اینجا رو با مدرسه اشتباهی

گرفته بودند حرف زد از اینکه تازه دیوار رو رنگ زدند و باز یک هفته بعد به این روز در اومده جالبتر از تمام حرفاش

قیافه نقاشی شده ای بود که آدم فکر می کرد حتما خودش داده آن را برایش بکشند چون خیلی شبیه خودش داده آن را برایش بکشند

چون خیلی شبیه خودش بود البته با دون دون های قرمزی که اصلا در صورتش نبود و این تنها فرقی بود که بین او و قیافه ی روی

دیوار کشیده شده بود وجود داشت .خیلی زود اومدم بیرون درست 23 ساعتو و اندی.حکمتی بنده خدا تازه داشت وارد اتاق می شد که

من بیرون اومدم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم گفت دعواش شده با صورتگر و کلی زدو خورد کردند که البته صورتگر الان

توی درمانگاه بود و اون اینجا.همجارو جارو کرده بودند تمرین رژه همون که خیلی با هاش جور نیستم نمی دونم کدوم آدم عاقلی

به فکرش رسیده که باید حتما پاها آنقدر بالا بیاد که نفر جلوی سری کلاش بپره و یا یک لگد محکم به کمرش بخوره آخه مگه فکر نکرده

که بعضی ها هماهنگی عصبو عضله شون لنگ می زنه بیچاره عباس مدام چپو راست می شد .بعدشم که همه رفتند تا کلی آب بخورند ..

ولی من رفتم  فروشگاه و چایی خوردم کلی هم حال کردم که داغ داغ بخورم اونم چایی تلخ چون قند دوست ندارم.

دوباره احساس کردم درختان انگشت شمار محوطه انبوه شده اند و چشمانی که مثل دو تا مساوی اینور و آنور صورت ها دیده می شدند

دیگه خبری از چشم قورباغه ای یا چشم وزغی و جور واجور و همه مدله نبود فقط مساوی همه برابر بودند.

فین خوخی رئیس کینگ کونگ ها شده بود و من فرمانده رنجرها اونا شمشیر و داس داشتن و ما سر نیزه و ژ3..خودشونو استتار کرده بودن.

گروه ما همه آموزش دیده بودن عباسو.حکمتی و صورتگر که بدجور زخمی بود ولی با این همه پا به پای گروه پیش می یومد و همه با یک

نقشه ی حساب شده در پی فین خوخی بودیم اونا بدون رئیسشون هیچ بودن صدای نفس زدن تند تند چند بیچاره ما رو سر جامون میخکوب

کرد از پشت شاخو برگها فین خوخی معلوم بود داشت چند تا بیچاره ی زیر دستشو بشین پاشو می داد همچین که با هر دفه نشستنو پاشدن

چشماشون تنگترو ریز تر می شد با دیدن ما که بازم باعثو بانیش عباس بود  همگیشون پراکنده شدن و پشت درختهای تو در تو پنهان شدن

که ناگهان با زدن چند تا چاقوی هدف گیری شده عباسو از پا در آوردن عباس قبل از مرگش یعنی درست یک دقیقه مونده بود جونش رو

تسلیم کنه سفارشی ده دقیقه ای رو به من کرد و جالب اینکه با معرفتا این چشم بادومی ها هم ملاحظه می کردن و تیراندازی نمی کردن

از اینکه تو کوله اش کلی بادام خاکی و پسته دارد و همه ی این خوراکی ها را هم به منو بچه های گروه بخشید  و بعدش ناگهان چشمش

به یک جا خیره ماندو  دیگه صداش در نیومد.

000000000000000000000000000000

هنوز داشتم چایی دومو با شکلات می خوردم که فرخی اومد تو فروشگاه و گفت از اینکه موقع آمار اینجا هستم تعجبی نمی کند چون قرار

براین شد بخاطر این تعجب نکردنش من را دور محوطه کلاغ پر و پا مرغی ببرد و برای مزه اش هم کمی سینه خیز و بعدش هم جمع کردن

آَشغالا از روی زمین به نظرم تعجب نکردنش  بخاطر این بود که اصلا اهل این حرفا نیست و در کل خودش را ناراحت نمی کند.

یعنی آدم خوبی است و دارد قوانین را اجرا می کند .حداقل از یوسفی فرمانده گروهان صدر که خیلی بهتره اون هم تنبیه می کنه و هم

عصبانی می شه به نظر من که حقشه دوتا ستاره داشته باشه و خدا کنه که چهار ستاره بشه چون لیاقتشو داره و همچین  می دونه کجا

چکار کنه و چه جایی چجوری جبران کنه و کلی آدمو شارژ کنه اونم با مرخصی.

همینجور که داشتم سینه خیز می رفتم ناگهان به نظرم آمد چند تا موتور سوار به من نزدیک می شوند به من که رسیدند ترمز کردنو

پیاده شدن لباسهای عجیبی داشتن بارانی های مشکی رنگ و کلاه هایی که علامتی بر آن خود نمایی می کرد بیشترش هم به خاطر قرمزی

آن بود که به نظرم آمد.برگه ای از جیب در آورد و به من نشان داد فارسی را کمی عجیب ادا می کردن یکجور خاص زبانی که با

آن آشنایی نداشتم ولی همش موقعی که می خواستم حرفی بزنم می گفتن شتاب منظورشان را نمی فهمیدم ولی به نظرم عجله داشتن

که شتاب در حرفم را و باز و بسته شدن تندترش را که با کتکو سیلی  بود همراه با نشان دادن برگه طلب می کردن ولی من که تند فک

می زدم از طرفی هم آن عکس سرباز شباهت به عباس داشت همان عکسی که همراه با برگه ای مدام جلوی چشمانم می گرفتن..ولی

به کلی تیپو اندامش زمین تا آسمان با این عباس خودمان فرق داشت.آنقدر کتکم زدن که مجبور شدم با دست فرخی را نشان بدهم که یکجا

ایستاده بود درست مثل مجسمه خشکش زده بود.او را همانطور بی حرکت برداشتنو با خودشان بردن منم برایشان دست تکان می دادم.

آنقدر سینه خیز رفتم که بریدم ولی ولکن  نبود تا بالاخره نمی دانم چه شد که بی خیالم  شد و به سمت دفتر فرماندهی دوید آنقدر که در

پشت دیوار ساختمان مقابل دفتر گم شد.بلند شدمو به طرف آسایشگاه  رفتم  صدای آژیر فضای پادگان را پر کرده بود.همجا قرمز شده بود

حتی بلندگوها صدایی آزار دهنده و اعصاب خراب کن که قصد قطع شدن هم نداشت مدام پشت سر هم جیغ می کشید.عباس شیپور بدست

وارد محوطه شد و صورتگر با طبلی بزرگ فرخی هم با شمشیر ..مقابلش یوسفی قد کشیده بود و قصد عقب نشینی هم نداشت چون

گرزی بر دست داشت که همه از دیدنش وحشت می کردن روبروی هم ایستادنو چشم در چشم هم دوختند .با سوت حکمتی اعلام

آغاز نبردی سخت رقم خورد هر دو با چرخ  زدن دور محوطه ی میدان جنگ برای هم خطو نشان می کشیدن و گاهی هم لی لی

می کردن جنگی برابر بین دو جنگجو میدان نبرد و تماشاچی های بی مو که مدام هر دو طرف را تشویق می کردن و معلوم نبود هوادار

کدامیک هستن به هر حال آنقدر دور زدنو به هم نگاه کردن که فشار یوسفی افتاد و نقش بر زمین شد و فرخی هم کلی بالا آورد.

هنوز صدای آژیر در محوطه شنیده می شد آسایشگاه گروهان صدر محل تجمع گروهی از سرباز ها شده بود به سرعت خودم را

به دم در آنجا رساندم و ماجرای جمع شدنشان را جویا شدم.از چند نفری پرسو جو کردم تا فهمیدم چه شده که همه آنجا جمع شده اند

علتش شخصی به نام شاهینی بود که ساعت 12/30دقیقه همان روز به هنگام  بالا رفتن از تخت سکته کرده بود و در دم جان باخته

بود بیچاره..می گفتن فقط هشت روز تا پایان خدمتش مانده بوده.

بیچاره..دلم خیلی برایش سوخت از این بدتر چه چیزی ممکن بود برای شخصی که فقط هشت روز دیگر تا پایان خدمتش  هم بیشتر

نمانده بوده پیش بیاید حتی بدتر از اضافه خدمته چون اونم یکجورایی تو ماه ها یا هفته های آخر مثل چشیدن جام نوشابه ی مرگ

می مونه البته بدون الکل.

************************************************

بالاخره بعد از این چند ماه خدمت خبری را شنیدم که واقعا سختی همه ی این دوران را از تنم بیرون کرد.و آن خبر معافیت از ادامه ی

خدمتم بود کارت معافیت با دوندگی های پدرم جور شده بود.البته کلی آزمایشو کمسیون برگزار شده بودو بعد از یکبار رد شدن و درخواست

دوباره در مورد مغزم بیچاره ام و مدارکو مستندات به این نتیجه رسیده بودن که من بکلی باید معاف بشوم.البته در تحقیقات مخفیانه اعضای

گروه پزشکی معلوم شده بود علاوه برفرخی همه بر این امر که من واقعا مستحق استفاده از این نوع معافیت هستم را شهادت داده بودن..

و همگی با امضای خود به عنوان شاهد عاقل و بالغ بر این حق مسلم من تاکید کرده بودن با این همه سختیه جدایی رو باید قبل از همه

چیز و هر چیزی می چشیدم که واقعا تلخ است.

عباسو بقل کردم و چند تا پشت دستی به پیشانیش زدم که کلی دردش آمد و من خندیدم. و بعدشم صورتگر سعی کردم موقع روبوسی صورت زبرم

را روی زخمش بکشم که دادش در آمد و کلی خندیدم.و حکمتی گلاویز شدیم و ضربه فنیش کردم.و سروان فرخی که به خاطر این کارهایم

قبل از رفتن هفتادو پنج بار مرا بشینو پاشو داد و کلی سینه خیز و کمی پا مرغی و چند تا پوست پفک که باید می بردم و در سطل زباله می انداختمشان

و نظافت آسایشگاه و شستن کف دستشویی و کمی هم ظرف کثیف که باید برق می انداختمشان .و نظافت اتاق فرخی ..همه را که تمام کردم ساکمو

بستمو رفتم بالای تپه ..روبروی اتاق فرخی ..درش بسته بود تمام پادگان صف بسته بودند و به من نگاه می کردن که کم کم داشتم توی پیچ و خم نگاه های

همه آب می شدمو بخارو به آسمون می رفتم.

انگاری همون جا بودم دوباره خاکی بودمو همه رو می دیدم.

 

/زمانی برای مرگ اسبها/نویسنده-حسام الدین شفیعیان/

1389-1388



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 12:28 صبح


دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد..

از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های

برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و

خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده

پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب ..رو به روی آینه می ایستد به صورتش دست می کشد

تمام خانواده اش کنار هم می ایستند زنش را می بیند..بچه هایش در حال بازی کردن هستند ..بوی سوختنی آتش شعله ور شده از ماهیتابه

..زنش حتی فرصت فریاد زدن را پیدا نمی کند.همگی خاکستر می شوند..فقط یک دکمه را فشار میدهد وتمام ..

تمام شهر تبدیل به خاکستر می شود ..خبری از بوی تعفن و جنازه نیست..همه آثار جنایت پاک می شود..حتی قطره ای خون به زمین نمی چکد..

بلند می شود به سمت کمدچوبی..کلید را در قفل می چرخاند اسلحه اش را بر می دارد و روی شقیقه اش قرار می دهد..

باز هم موفق به دیدن رنگ مورد علاقه اش نمی شود..چشمانش به کف ماهیتابه خیره می ماند..صندلی متحرک

چند بار تکان می خورد و برای همیشه توقف می کند.

 

سمفونیه.ن/

داستان کوتاه/

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387-1388



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 12:26 صبح


((گرسنه اند لاشخورها))

فانوس ها خاموش بودند
بس که این همه به روحم نیش زهر می زنند
روحم فروکش کرده است..پوسیده است
سکانش را و تکه تکه هایش را ببین
زیباست مگر نه!!!
لاشخورها را می بینی ..خشکی نزدیک است
چقد آشنا به نظر می رسند این گرسنگان
نزدیک تر از روحم
نزدیک است خیلی نزدیک
روحم را نجات بدهید
نمی خواهم بیش از این به خشکی
نزدیک شوم

//ح.آدم برفی//


حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 12:24 صبح

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >