کجای قصه ایستاده ام
من راوی تنهایی هایم هستم
طرح ان را شما زده اید
و گرنه دانای کل ان عاقل و عادل ست
پیرنگ ان را بی دلیل زده اید
اول و دوم و سوم ان را ساخته اید
استانه و پایانه اش را با غم بافته اید
نثر و خط و زبانش گویاست
اری زمان ان را شال بافته اید
فضای سرد داستان را به دل نگیر
وقتی ادم برفی را ادم اهنی ساخته اید
/آدم برفی/
راحت بخواب ای مرد//سختی تمام شد//دغدغه خاک شد//مرد آب شد//دوبار دیدمت//ولی ای کاش صد هزار بار دیده بودمت//یعنی میتوان دوباره چون تویی پیدا کرد//اگر دیدمت اینبار//قول میدهم//جسمم را به تو//هدیه کنم//تا آب پاشی کنم روح ام را//و به دنیا سلام کنم///آدم برفی//
نمی دانم مرگ چیست
وقتی زندگی کوکی ست
آدم برقی اب شده ای هستم
که گوله هایم به این ور و ان ور می خورد
من از رمز گل و بلبل هیچ نمی دانم
من از بازی پروانه هیچ نمی دانم
من از سرد و گرم شدن زندگی
من از مردن گل
من از اب شدن زمین
من از خنده
من از گریه
من از صدا
من از هوا
من هیچ نمی دانم
من عاقل نیستم وقتی که
عقل در من اب شده ست
آدم برفی
در لحظه ها مانده ام
در زمان ایستاده ام
بین زمین و هوا مانده ام
اسیرم اسیر خود اسیر جسم اسیر روح
در کالبدم شکسته ام
در خودم شکسته ام
تبر زدن ریشه را
شوالیه های پوشالی
مگر زمین و زمان را بهم زنم
مگر مرگ را ترجمه کنم
بین این همه شمشیر
بین این همه شیطان
قرارست باران را ترجمه کنم
مگر ترکیدن را ترجمه کنم
مگر غم را مرور کنم
آخر بازی را درو کنم
یا مزرعه را ول کنم
و مترسک بی خیال در غم شوم
/آدم برفی/
تو از کوچه باغ زندگی پر کشیدی
صدای برگ ها را شنیدم
درختان با بادهها عشق را رقم زدند
صدای لرزش چشمانت و عقربه های ساعت
من را فراخواندی برای لحظه ای و خداحافظ
دیگر نیستی تا یاری ام کنی
خسته ام خسته ام به اندازه ی قطاری که
هیچکس خستگی اش را بجز مرد بیدار
و ستاره ها نمی داند
خسته ام به وسعت طولانی ترین شعر مردی که
صدایش نم خیس... برگ ها را جارو میکند
تو در کدام سیاره ای آدرست را دیگر نگو
بگذار
تنها باشی
تنهای تنها
هیچکس خستگیت را
درک نمیکند
تو در سیاره ای هستی که
آدرسش را نمی دانی
و عاشق محبت
//آدم برفی//