قطار شماره123
داستان شماره2
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123...
رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.پیرمردی در حال دست تکان دادن است.پوست نارنگی
.مقداری آب یخ..پیرمرد صورتش را می گیرد و به زمین می افتد.کوپه14-چند جوان موتراشیده با کلاه های
هم رنگ یکی دفترچه سفید رنگی را نگاه می کند اون یکی که موهاش چند نمره بالاتره به نشان روی آستینش
نگاه می کند و کتابی بدست دارد که فقط یک صفحه ی آن را می خواند همان عکسی که بین صفحه 45و 46
قرار داده است.روی صورتش چند لک دارد مدام دهنش می جنبد ..تخمه آفتابگردان.بادام خاکی. خیلی لاغر
و قد کوتاه رو آستینش یک خط داره حسابی مشغول خواندن کتاب عاشق فلسفه.فقط چند دقیقه سکوت و دوباره
همهمه خاطره..جک .پیرمردبه کمک چند لباس آبی به داخل سالن برده شد بعد از خوردن یک لیوان آب حالش
سرجایش آمد در واگن 3..انتهای سالن مردی کنار پنجره ایستاده و سیگار می کشد.کوپه18-فروشنده با سبیلهای پت
پهنش ور می رود زنی جوان از کنار مردی که در انتهای سالن ایستاده رد می شود.بفرما سیگار تنها تکه ای است که
زن به مرد می اندازد ..فروشنده که دم در کوپه اش ایستاده به طرف مرد می رودو در مقابل زن یقه مرد را می گیرد
و درگیری پیش می آید سیگارش می افتد با دخالت چندنفر از هم سوا می شوند بعد از رد و بدل شدن چند بدو بیراه
مرد فروشنده یواشکی به زن چشمکی می زند .زن تا رسیدن به ایستگاه اول چند بار پارچ آب را به کوپه 18 می آورد
و برمی گردد و در انتهای سالن طی همین چند دفه سری هم به دستشویی می زند و پارچ را چپه به کوپه اش می برد.
دختری جوان در جایی دورتر از اینجا ساعت 4قرار دارد ..اتومبیل پراید .مردی که موهایش بلند است.یک شاخه گل رز..
آبمیوه .پارک و برگشت به خانه..حرف های مادرش را گوش می دهد می داند که باید یکسال بیشتر صبر کند تا صاحب
عکسی که زیر فرش است برگردد.موبایل زن زنگ می زند پارچ دیگر دستش نیست و خالی سرجایش است پدرش است
ماجرای نارنگی و آبی که به صورتش خورده را تعریف می کند و سفارش می کند که زیاد پیش مادرش نماند و گول
حرف هایش را نخورد و چند فحش جور و واجور هم با لقب مرتیکه به کسی می دهد که حتی یک بار هم ندیده اش و دخترش
را سفارش می کند که مواظب آن مرتیکه نام باشد .شب فرا رسیده است.وقت شام است ..کوپه 18-فروشنده دو پرس غذا گرفته
است و به جای خوردن غذا در رستوران قطار می رود تا در کوپه ای همین نزدیکی ها شامش را بخورد .کوپه 14-ضیافت شام
.گروه بی موها و چند لاخ شوید بیشترها دور هم حلقه زدن و مشغول تقسیم غذاهای سفارشی خانه و آشپزخانه مادر هستن از کتلت
و کوکوسبزی تا اسفناج در بساط ضیافت شام پیدا است و یک نوشابه خانواده.قطار می رودو می رودو می رود؟تا به آخرین ایستگاهش
برسد.کوله ها آماده کنار در کوپه روی هم چیده شده اند.قطار به آرامی می ایستد ..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره
123..و مسافرانی که می روند تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند و قطار شماره 123که بزودی به سر جای اولش باز خواهد گشت.
قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1388
بنام خداوند بخشنده و مهربان
قطار شماره123
/ایستگاه آخر/
سریع می رودو آرام می ایستد .گاهی به آرامی تلق تلق می کند و گاهی به سرعت از تمام زندگی ای
که در جریان هست رد می شود.مناظری زیبا پنجره هایی هستن رو به قطار و آدمک هایی مصنوعی
کنار یک چارچوب و یک پنجره پشت یک حصار و رو به یک دنیا تنها قطارست که از پیچ و خم ها
رد می شود و قطار ها هستن که از کنار هم رد می شوند رد می شود و رد می شوندو می روند فقط قطارها.
آدمک ها از دیدن سایه های خود بر روی حصار های شیشه ای لذت می برند و با سایه ی خود دست تکان می دهند.
خیلی سالست که چند تکه آهن به هم چسبیده که سر و ته آن را فقط باید از جایی دورتر از زمین نگریست هم پای هم
می رون و می روند و می روند تا به آخرین ایستگاه برسند و باز نقطه سر خط.
زندگی در حرکتست و قطار دوربینی است که فقط از پشت آن می توان همه جا را نگاه کرد و عکس نگرفت مگر با قطاری
به شماره 123که در همین نزدیکیهاست و به ایستگاه آخرش رسیده است.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان/ قطار شماره123/
1388
به نام خداوند بخشنده و مهربان
قطار شماره 123/داستان شماره4/
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره
123...رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی .چندزن و مرد و چند بچه قدو نیم قد..
سگ ولگردگوشه دیوار نگاهش به سگ نگهبانی است که چشمانش از بین در آهنی خیره شده
به گوشه دیوار..نگاه سگ به سگ..ظرفی غذا..گوشت غیر سگ..سیر کننده یک سگ..ظرف را
چپه می کند بو می کشد بو می کشد از زیر در یک تکه گوشت را هی می زند می زند می زند.
زبانش را در آورده نزدیک تر می شود بو می کشد لیس می زند برمی دارد و به گوشه دیوار
می رود.می خورد می کند و نگاهی به در می اندازد پارس می کند زوزه و زوزه و می دود.
قطار به ایستگاه می رسد ..مردی روی صندلی داخل سالن کنار پنجره نشسته ساندویچی به دست
دارد تکه گوشت ها را همراه با نان و کاهو و خیار شور می خورد و نوشابه زردی را بعد از هر
چند لقمه سر می کشد و نگاه می کند به پیرمردی که روی نیمکت کنار ایستگاه نشسته پیرمرد نگاه
می کند مرد می خورد..ساندویچش تمام می شود سیگاری روشن می کند و به سمت ایستگاه می رود
دستش را در جیبش می کند و یک سکه پنجاه تومانی را کف دست پیرمرد می گذارد و می رود..
پیرمرد از جایش بلند می شود و به سمت بقالی حرکت می کند یک اسکناس صد تومانی را در
می آورد و روی پنجاه تومانی می گذارد و به فروشنده می دهد .کیک می خوردو راه می رود.
قطار می رودو می رودو می رود شب فرا رسیده است چند خانه کنار هم برق خانه روشن.
خانه کنار دست تعمیرگاه موتور پارچه ای سیاه به دیوار دارد در گذشت جوان ناکام.
مادر در حیاط را باز گذاشته و کنار در نشسته است زن های همسایه کم کم یکی بعد از
دیگری از او خداحافظی می کنند و با کلمات مرسوم و تسلی بخش غم آخرت باشد و دیگه داغ
نبینی می روند تنها یک زن واژه های دیگری را به کار می برد خدا لعنتش کند سر خودش بیاید و نفرین و
چند بدو بیراه دیگری که به شخصی به نام محسن می دهد و چند فحش دیگر که به سمیه نامی می دهد.
قطار به آرامی می ایستد..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123..و مسافرانی که می روند
تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند ..تنها قطار است که جریان دارد و راهی که هیچ کس پیچ و خمهایش را
نمی بیند و فقط نگاه می کنند مناظری که زیبا هستند و قطاری که در همین نزدیکی هاست و به زودی دوباره
به سر جای اولش باز خواهد گشت.
قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان/
1388
برف زمین را سفید پوش کرده..بچه ها به دنبال آدم برفی درست کردن هستند.
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..هویج و کلاه بافتنی رنگو رو رفته ی سر به سر گذاشته ی سفیدی رنگی بی رنگی.دانه های ریز بی رنگ و سفیدی زمین تشنه و نیمکت آبی ایستگاه خلوت.
بچه ها با دیدن قطار به دنبال آدم برفی ها می دوند و دست تکان دادن های آرام و تند تند بچه ها.آهسته رد می شود و کم کم تند و تندتر تا دست ها آرام می گیردو بی حرکت.کوپه کوپه واگن واگن درهای باز و بسته و آدمهای بی کلام و با کلام..شور و ترش بی نمک و با نمک و دهان های پر و نیمه خالی.سمفونی مخلوط همراه با حرکت نت ها و موسیقی یکنواخت و پر صدا و کم صدای بی تاب پیچ و خم های در حال نزدیک شدن.
قطار به ایستگاه می رسد و شیشه ی بخار گرفته و مردی که با پاک کردن و دست تکان دادن اعلام موجودی می کند و کمی سیاهی بر کف دستش می ریزدو دو سوراخ را پر و خالی می کند.پیک نیک را روشن می کند و سفیدی سفت و سفیدی شل و زردی بهم آمیخته می شوند و نان آتیشی و لقمه پشت لقمه و چایی دارچین و آبنبات و دوباره بخار شیشه و سیگار بی فیلتر پر دود.
حیاط به حیاط و حیات به حیات و خاموشی و روشنی و قطاری که به سرعت از اینها به آنها و از آنجا و از اینجا می گذرد و آن به آن و این به این و ندیده شدن ها و ندیدن ها و ماکارانی سوخته ی خانه ی پلاک بی پلاک ایستگاه یکی مانده به رفتن و ایستادن.و زنی هراسان و کودکی گریان و خاموشی سوخته ی سیاه شده ی ماهیتابه ای که زیر آب بخار می شودو دود داخل آشپزخانه که از پنجره سر می کشدو و مسافری که با دست نشان می دهدو لذت می برد از این هوای پاک و دود یک خانه ی سوخته.و ایستگاه تمام شدن ها و برگرداندن یک فیلم به اولش بدون تکرار و حوادث کوچک و بزرگ به ظاهر بی اهمیت و در واقع پر از قصه و اهمیتی که دیده نمی شود مگر با قطاری به شماره 123 که در ایستگاه آخر آرام گرفته و تمام خستگیش را به هوا می فرستد و بخاری که کم کم ناپدید می شودو شب فرا می رسد.
قطار شماره 123-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1388
اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و
یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...
بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود خورده
می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند و مثال حسن الافو لقمه ی حروم
و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه
و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...
وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش
خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.
......................******************.....................
اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.
چند میز و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم
حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی
تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی
اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست
منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه
خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن
قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه
خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.
داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان***
1387
صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس
نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن
را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن
گیلاس از درخت و خواندن کتابهای مهیج و پر عکس و دوچرخه ای که همیشه همدم من بود کمی به جلو می روم
جوانی دوره نا آرامی ها و ناکامی ها و آن موتورسیکلتی که همدم جوانی من بود و حالا دیگر به این فکر نمی کردم
که چقدر زود گذشته است..با خودم می گفتم که این سرازیری به هیچ کس مهلت فکر کردن را نداده به آرامی نزدیک
آن پیرزن گوشه ی اتاق می شوم به صورتش نگاه می کنم او مرا نمی بیند عجب شکسته شده است..چقدر چین و چروک
های صورتش از غصه زیاد شده است ..به گوشه اتاق می روم و به حیاط نگاه می کنم حوض پر از آب و ماهی های قرمز
چرا یکدفه خالی شده در ته آن یک ماهی را می بینم ولی جان ندارد نگاهم به دوچرخه می افتد صدای چرخ های آن در گوشم
می پیچد صدای آن زنگش درینگ...درینگ کردنش چرا اینطوری زنگ زده شده است چرا چرخ هایش دیگر نمی چرخد
چرا اون زنگ قشنگش از جا در اومده در گوشه ای دیگر موتوری را می بینم که دونفر روی آن نشسته اند چقدر خوشحالند
عجب قشنگه رنگش خیلی توجه ام را جلب کرده ولی چرا اون هم به این روز افتاده هیچی ازش نمونده نگاهم را برمی گردانم
هنوز مادرم را می بینم که خیره به اون عکس نگاه می کنه من هم به اون قاب عکس خیره می شوم خودم را می بینم و روبانی
مشکی در گوشه قاب عکس.
داستان کوتاه-رویای پنهان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان/
1386