سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ چون خبر غارت بردن یاران معاویه را بر أنبار شنید خود پیاده به راه افتاد تا به نخیله رسید . مردم در نخیله بدو پیوستند و گفتند اى امیر مؤمنان ما کار آنان را کفایت مى‏کنیم . امام فرمود : ] شما از عهده کار خود بر نمى‏آیید چگونه کار دیگرى را برایم کفایت مى‏نمایید ؟ اگر پیش از من رعیت از ستم فرمانروایان مى‏نالید ، امروز من از ستم رعیت خود مى‏نالم . گویى من پیروم و آنان پیشوا ، من محکومم و آنها فرمانروا . [ چون امام این سخن را ضمن گفتارى درازى فرمود که گزیده آن را در خطبه‏ها آوردم ، دو مرد از یاران وى نزد او آمدند ، یکى از آن دو گفت : من جز خودم و برادرم را در اختیار ندارم ، اى امیر مؤمنان فرمان ده تا انجام دهم امام فرمود : ] شما کجا و آنچه من مى‏خواهم کجا ؟ [نهج البلاغه]

حسام الدین شفیعیان


برف زمین را سفید پوش کرده..بچه ها به دنبال آدم برفی درست کردن هستند.

قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..هویج و کلاه بافتنی رنگو رو رفته ی سر به سر گذاشته ی سفیدی رنگی بی رنگی.دانه های ریز بی رنگ و سفیدی زمین تشنه و نیمکت آبی ایستگاه خلوت.

بچه ها با دیدن قطار به دنبال آدم برفی ها می دوند و دست تکان دادن های آرام و تند تند بچه ها.آهسته رد می شود و کم کم تند و تندتر تا دست ها آرام می گیردو بی حرکت.کوپه کوپه واگن واگن درهای باز و بسته و آدمهای بی کلام و با کلام..شور و ترش بی نمک و با نمک و دهان های پر و نیمه خالی.سمفونی مخلوط همراه با حرکت نت ها و موسیقی یکنواخت و پر صدا و کم صدای بی تاب پیچ و خم های در حال نزدیک شدن.

قطار به ایستگاه می رسد و شیشه ی بخار گرفته و مردی که با پاک کردن و دست تکان دادن اعلام موجودی می کند و کمی سیاهی بر کف دستش می ریزدو دو سوراخ را پر و خالی می کند.پیک نیک را روشن می کند و سفیدی سفت و سفیدی شل و زردی بهم آمیخته می شوند و نان آتیشی و لقمه پشت لقمه و چایی دارچین و آبنبات و دوباره بخار شیشه و سیگار بی فیلتر پر دود.

حیاط به حیاط و حیات به حیات و خاموشی و روشنی و قطاری که به سرعت از اینها به آنها و از آنجا و از اینجا می گذرد و آن به آن و این به این و ندیده شدن ها و ندیدن ها و ماکارانی سوخته ی خانه ی پلاک بی پلاک ایستگاه یکی مانده به رفتن و ایستادن.و زنی هراسان و کودکی گریان و خاموشی سوخته ی سیاه شده ی ماهیتابه ای که زیر آب بخار می شودو دود داخل آشپزخانه که از پنجره سر می کشدو و مسافری که با دست نشان می دهدو لذت می برد از این هوای پاک و دود یک خانه ی سوخته.و ایستگاه تمام شدن ها و برگرداندن یک فیلم به اولش بدون تکرار و حوادث کوچک و بزرگ به ظاهر بی اهمیت و در واقع پر از قصه و اهمیتی که دیده نمی شود مگر با قطاری به شماره 123 که در ایستگاه آخر آرام گرفته و تمام خستگیش را به هوا می فرستد و بخاری که کم کم ناپدید می شودو شب فرا می رسد.

قطار شماره 123-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1388



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 1:36 صبح


اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و

یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...

بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود  خورده

می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال  و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند  و مثال حسن الافو لقمه ی حروم

و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه

و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...

وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش

خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.

......................******************.....................

اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.

چند میز  و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم

حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی

تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی

اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست

منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه

خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن  و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن

قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه

خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.

 

داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان***

1387



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 1:34 صبح


صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس

نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن

را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن

گیلاس از درخت و خواندن کتابهای مهیج و پر عکس و دوچرخه ای که همیشه همدم من بود کمی به جلو می روم

جوانی دوره نا آرامی ها و ناکامی ها و آن موتورسیکلتی که همدم جوانی من بود و حالا دیگر به این فکر نمی کردم

که چقدر زود گذشته است..با خودم می گفتم که این سرازیری به هیچ کس مهلت فکر کردن را نداده  به آرامی نزدیک

آن پیرزن گوشه ی اتاق می شوم به صورتش نگاه می کنم او مرا نمی بیند عجب شکسته شده است..چقدر چین و چروک

های صورتش از غصه زیاد شده است ..به گوشه اتاق می روم و به حیاط نگاه می کنم حوض پر از آب و ماهی های قرمز

چرا یکدفه خالی شده در ته آن یک ماهی را می بینم ولی جان ندارد نگاهم به دوچرخه می افتد صدای چرخ های آن در گوشم

می پیچد صدای آن زنگش درینگ...درینگ کردنش چرا اینطوری زنگ زده شده است چرا چرخ هایش دیگر نمی چرخد

چرا اون زنگ قشنگش از جا در اومده در گوشه ای دیگر موتوری را می بینم که دونفر روی آن نشسته اند چقدر خوشحالند

عجب قشنگه رنگش خیلی توجه ام را جلب کرده ولی چرا اون هم به این روز افتاده هیچی ازش نمونده نگاهم را برمی گردانم

هنوز مادرم را می بینم که خیره به اون عکس نگاه می کنه من هم به اون قاب عکس خیره می شوم خودم را می بینم و روبانی

مشکی در گوشه قاب عکس.

 

داستان کوتاه-رویای پنهان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان/

1386



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 1:33 صبح


درست چهارده تا تیر شلیک کردم..همه بهت زده رو زمین دراز کشیده بودن و به هم نگاه می کردن.

شیشه عقب تویوتا خورد شده بود.هر سه نفریشون ساکت شده بودن.یوزی هم به کارشان نیامده بود.

درست کنار تابلوی توقف ممنوع متوقفشون کردم.

جمعیت هر لحظه بیشتر می شد..چند تا تیر هوایی شلیک کردم تا راه باز شد..جلوی یک موتوری

را گرفتم و پیادش کردم..شوکه شده بود فقط نگاه می کرد و حرفای الکی می زد از اینکه هنوز

اقساط موتورش تمام نشده تا بهش رحم کنم و با یک وسیله دیگه فرار کنم..منم با یک لگد محکم

پرتش کردم تو پیاده رو گازشو گرفتم و از اونجا فرار کردم بعد از اینکه مطمئن شدم کسی دنبالم نیست

کلاشو انداختم تو یک خرابه و رفتم خانه.ساعت هشت بود.با بلند شدن صدای آژیر به پشت پنجره اومدمو

بیرونو نگاهی انداختم چند تا الگانس با دوتا پاترول شیشه دودی محله رو محاصره کرده بودن تا من نتونم

فرار کنم .رفتم سر وقت کمد چوبی کنار میز کوچیکه پشت لباسا ساکمو مخفی کرده بودم..کشیدمش بیرون

توش یک کلت کمری با کلی فشنگ داشتم.خشابو پر کردم صداهایی از بالای پشت بام به گوشم می رسید.

نیروهای ویژه به دنبال راه ورود به ساختمان بودن..اما تلاششون بی فایده بود.رفتم کنار پنجره انگار دیده بودنم

چون چند دقیقه بعد دیگه شیشه ای تو خانه نبود که سالم مونده باشه رو موکت پر بود از خرده شیشه چندتا تیر

پشت سرهم شلیک کردم.فقط کشیدمو بی هدف زدم به در و دیوارای اطراف می خورد یکیشم خورد به آژیر

الگانسو خوردش کرد.گاز اشک آور انداختن خانه پر شده بود از دود هایی که بدجور چشمو می سوزوندن..دستمال برداشتم

و خیس کردم گرفتم جلوی صورتم تا اومدم برگردم به طرف پنجره که با خوردن مایعی پرفشار به صورتم رو زمین افتادم.

چشم که باز کردم دیدم تو یکی از اون پاترول شیشه دودیا صندلی عقب درازکش شدم..بلند شدم که ببینم کجا هستم که دوباره

با اسپره افتادم کف ماشین .صدای بازو بسته شدن در آهنی به گوش می رسید دور می زدن  دور محوطه معلوم بود که فضای

باز آنجا قدرت مانور و به آنها می داد چون با سرعت بالایی دور می زدن تا بالاخره با خاموش کردن ماشین منو پیاده کردن ..دیگه نبودن یعنی هیچکس

اونجا نبود..فقط دیوارای بلندی که بدون پنجره تاریکی رو به اونجا دعوت می کردن..رفتمو یک گوشه نشستم کم کم خوابم برد.

وقتی چشم باز کردم هنوز همونجا بودم.خیلی سرد بود بلند شدم مدام دور اتاق دور می زدم از اینور به آنور می رفتم..خبری هم از غذا نبود تا عصر

که درو باز کردن ..یک سرباز و فرستاده بودن تا برام چیزی بیاره معلوم بود بالا خدمتیه یک کاسه آبگوشت با یک تکه نان سنگک

نفهمیدم چجوری باید تمومش کنم چون آبشو سرکشیدم و نان هم که یک لقمه شد.دیگه خبری از بی حالی و سرگیجه نبود سرحالتر شده بودم

نه خبری از بازجویی بود  ونه ماموری که بیاد و بهم سر بزنه  داشتم از تنهایی دق می کردم کارم شده بود به در دیوار نگاه کردن

تا بالاخره اومدن سراغم  هنوز داشتم صبحانمو می خوردم کره و مربا بود که درو باز کردن دوتا لباس شخصی که هیکل درشت

و ریش پری داشتن منو با خودشون بردن..از یک راهرو ردم کردن داخل یکی از اتاق های بی شماری که در آنجا بود بردنم.

فکر کنم اتاق بازجویی بود. یک میز آهنی و صندلی چوبی کلی حرف زد تا بهم بفهمونه که جرمم امنیتیه و برای هر کدام از کارهایی که کرده بودم

مصداق هایی را می آورد که با آنها آشنا نبودم..حتی بهم گفت که می دونه من جزو باندهای سیاسی و تشکیلاتی نیستم و یک خود سری هستم

که کله ام بوی قرمه سبزی می دهد و باید آرام بشوم.

شروع کردم به دفاع کردن از خودم از اینکه قانون خدارو اجرا کردم و بالاخره اینکه گفتم یکی باید جلوی اون زمین خوارهای بی همه کسو

می گرفت که اون من بودم.

و اینکه نقشه ای حساب شده ای را کشیده بودم که مولای درزش نمی رفت و حتی از قرار آن روز آنها هم خبر داشتم و می دانستم

که با یک کلاهبردار دیگر مثل خودشان قرار دارند و کلی حرف دیگر که هیچکدامشان برای بازجو دلیل به حساب نمی آمد.

و پاسخ دومین سوال را که در مورد خرید اسلحه و نحوه ی تهیه کردن آن بود را اینگونه گفتم که از یکی که تو کار قاچاق اسلحه است

خریداری کرده ام و این شخص هم به احتمال بسیار قوی از ایران فرار کرده است.پرونده ام سنگین بود کشتن سه زمین خوار و حمل سلاح

..اعدامم می کردن.

بالاخره بعد از مدتی بازداشت و تکمیل گزارشاتشان.منو به دادگاه انقلاب فرستادن با حکم قاضی که بعد از چند جلسه با حضور اولیاءدم

برگزار شد رای را صادر کرد به سه بار قصاص نفس و چند چاشنی دیگر برای پر ملات شدن آن که به من خوراند.

الانم یکسالی می شود که در این زندان هستم.

من م. پ از کاری که کردم پشیمان نیستم و مطمئن هستم که به بهشت خواهم رفت.

1387



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 1:22 صبح


امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن  از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به پیکانو بعدشم آردیو..206..بعد هم که این یکی ولی دل خوشی از زندگیشون ندارن همش احساس می کنن یک چیزی کم دارن.منظورم عمو محمود و مژگان خانم است نه لیلا اون بیچاره که عادت کرده میگه من زن دوم عموت هستمو مژگانسوگلی به هر حال پدربزرگ عزیز ..عمو محموده دیگه .عمه ریحانه هم که طلاق گرفته خبر داشتید می دونم ولی خواستم بی خبرتون نزارم.منم شدم خبرچین شما دیگه..بی جیره و مواجب به هر حال مخلصیم.بابام هم حال روز خوشی نداره بر شکست کرده افسردگی هم که شده بلای جونش.مامان هم می سوزهو می سازه چاره ای نداره بیچاره.

این روزها غذاهای تکراری شده عادتم نرفتن به بیرون ..و...غصه نخورید درست میشه خدا بزرگه ولی دل من چی آخه کوچیکه از جهازم که نمیگم چون جای ماتم و غصه داره به هر حال تو این موقعیت که قراره یک ماه دیگه برم سر خونم شده فکرم فقط جهاز همین.

مامانم که بیچاره همه درو زده هر کاری که فکرشو بکنید به همه رو انداخته ولی کو دری که بروش باز بشه همه قفل زدن به دلاشون.

به هر حال آخرین امیدمون بعد از خدا شما هستید..ببخشید از اینکه شمارو ناراحت کردم..امیدوارم حالتون روز به روز بهتر بشه قربان شما./پرستو/

...

سلام پرستوی عزیزم نوه ی گلم حسابی ناراحتم کردی می دونی که من نمی تونم غصه ی تو رو ببینمو هیچی نگم از وقتی با مصطفی اومدم اینجا تنها غربت نیست که شده مشکلم..دلم بدجوری هوای شما رو کرده مخصوصا تو که مونسو همدم من بعد از اون خدابیامرز شده بودی نوه ی عزیزم بزودی برمی گردم نگران نباش همه چیز درست میشه خیالت راحت باشه فکرای بدو بریز دور مثبت فکر کردن خیلی بهتره امتحان کن  دخترم شیمی درمانی هم دیگه جواب نمیده میگن باید برگردم ایرانو همونجا بقولی بمیرم شایدم قسمت نشد ببینمت به هر حال بازم میگم مثبت فکر کن چون من تازگی ها منفی بافی میکنم خوبم نیست ..دلم برات تنگ شده به امید دیدار.

پدربزرگت شریف

......................

آلمان 7/2004

..

باورم نمیشه دیگه نیستی ولی عادتم شده..امروز این نامه رو می نویسم برات مهم نیست که به دستت نمیرسه ولی بدجور دلم آروم  میگره.آخه خیلی وقته که با کسی درددل نکردم حتی با قاسم مرد زندگیم.برنگشتی عروسیمو ببینی..برنگشتی تا خیلی چیزا رو ببینی ولی مهم نیست چون جالب نیستن منم یکجورایی با همون جهاز نیمه کاره رفتم خونه ی بخت.

نبودی ببینی شده بود ماتم خونه همگیشون می خواستن یجورایی به همه بگن که من اشتباه کردم که به حرف شما عمل کردم آخه اگه به حرف اونا بود که باید تا سال صبر میکردم.

سفیدو سیاه پوشیدنشون شده بود مایع خنده آخه همگیشون با هم ..خیلی بامزه بود.

زندگیمو دوست دارم همینطور قاسمو مثبت فکر می کنم مثبت مثل شما منفی بافی هم نمیکنم.امروز واسش قیمه درست کردم خیلی دوست داره.بابا هم رفته سرکار جدیدش مغازه دوستش کار میکنه الکتریکی.مامان هم راضی به نظر میرسه.

راستی عمو محمود پژوشو فروختو یک ماکسیما خرید خیلی راضی تر به نظر میرسه فکر کنم ماشین رویاهاشو خریده چون کلی همیشه شارژه .عمه ریحانه هم از ایران رفت.برای ادامه تحصیل میخواد دکتراشو اونور بگیره.دایی رمضون چی بگم از دست دایی رمضون شده دیوونه امروز یه سازی میزنه فردا با یکی دیگه کوک میشه.

به هر حال اینجوریه دیگه یه بار میگه عاشق شده یه بار میگه بدش میاد از زنها و خلاصه هر روز یه جورایی حال میکنه.امیدوارم وقتی این نامه بدستتون میرسه خوشحالتون کنه میدونم روحتون شاد میشه چون میخوام رو همین سفیدی که نمیزاره شما رو ببینم بزارمو برم.

/پرستو/

1389



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 1:10 صبح

<      1   2   3   4   5   >>   >