سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا را دشمن بدارید، تا خدا دوستتان بدارد [حضرت مسیح علیه السلام ـ چون از ایشان درباره کاری که خدا دوستی به بار می آورد، پرسیدند ـ]

حسام الدین شفیعیان


تشعشع نور خورشید خانه را نور افشانی می کند..پسر ابروهایش را درهم کرده بالای پشت بام نشسته است.

به روبرو زل زده است به جایی که تا چشم کار می کند یک شکل است.زن کلید کنار پنجره را می زند و کنار

پیک نیک می نشیند ..قاشقش را پر از زرده می کند و کنار دیس آنها را پخش می کند و سفیده ها را در سینی

می گذارد .مرد در زمین پشت خانه مشغول است خشخاش هایش را برانداز می کند.پسر خودش را به پایین

می رساند پشت در اتاق می ایستد و شادگل شادگل می کند.شادگل با صدایی ضعیف و لرزان می گوید چه شده

مگه سر آوردی بگو ببینم چه خبر..از اینکه هنوز نیامدن می گوید و با ترس و لرز از اتاق دور می شود.

مرد به خانه باز می گرددپشتی را تنظیم می کند و پاهایش را دراز ..زن با کلی حرف زدن بالاخره کلید

اتاق را می گیرد و شادگل را بیرون می آورد ..مشغول آماده کردن بساط نهار مرد خانه می شوند.ظرفی پر

از گوشت و زرده تخم مرغ ..گوشتهای بریانی شده ..کاسه ای دوغ با نعناع مرد لقمه می گیرد تکه ای نان پر

از گوشت تند تند می جود لقمه پشت لقمه به سرفه می افتد و کاسه ای دوغ که یک نفسه نصفش را می خورد.

دستی به سبیل پت و پهنش می کشد سر انگشتانش چرب می شود..زن سینی چای را جلوی مرد می گذارد

هنوز قند به دهان نگذاشته می گوید..اگر آمدند که هیچی ولی اگر زیر قرارشان بزنند دیگه مگه خواب شادگل

را برای پسرشان ببینند..باید بروند سراغ یکی دیگه شراکتم را با مراد صابر قطع می کنم.پسر با سوت زدن

آمدنشان را خبر می دهد و سر و صدایی که همیشه با دیدن کسی به راه می اندازد .تویوتای قرمز..مردی که

دستارش را با دست دور سرش مرتب می چرخاند تا نامیزان بودنش را برطرف کند و جوانکی قد بلند با سبیل

نازک و صورتی کشیده با دیدن صاحبخانه گرم احوالپرسی می شوند . همدیگر را در بقل می گیرند و با کلی

تعارفو احترام آنها را به داخل خانه راهنمایی می کند..زن از پشت در سرک می کشد و بعد از کمی وقت تلف

کردن سینی چای را برای میهمان ها می آورد..وسط اتاق می گذاردو می رود.مرد سینی را به جلوی میهمان ها

می گذارد تا در کنار چای از شیرینی هایی که شادگل درست کرده بخورند و منتظر تعریف کردنشان بشود.

شیرینی ها را می خورند یک استکان چای هم رویش و باد گلوی مراد صابر که با سرتکان دادن قصد دارد

به صاحبخانه بفهماند که از پذیرایی رازی هست.و بساط تریاک که به سرعت آن را آماده می کند و حرفهایی

که همگیش در مورد بار جدیدی  که قرار است بفرستند ردو بدل می شود..وکم کم صداهای ضعیفی که بلند

و بلندترمی شود سربار و سهم سود حرفشان شده است..سالار پسر مراد هم با دیدن اوضاع بوجد آمده از حالت

سر به زیری در می آید و به پدرش نگاه می کند.دو گوش تیز شده که پشت در آشپزخانه در حال گوش دادن به حرفهای

آنها هستند با دیدن درگیری بین آنها شروع به سر و صدا می کنند پسرک از ترس داخل کمد چوبی پنهان شده است.

کار از دعوا هم می گذرد تا جایی که پدر شادگل دست به اسلحه می شود.سکوت بر صدای قبلی پیشه می گیرد

و همه آرام می شوند فقط صدای تیک تاک ساعت است که به گوش می رسد.با حمله ور شدن مراد و سالار به پدر شادگل

صدای تیر اندازی بالا می گیرد چند پوکه فشنگ پشت سر هم  در هوا چرخ می خورند و به دنبال هم روی زمین آرام

می گیرند.تیک تاک ساعت دوباره به گوش می رسد..مراد درازکش وسط اتاق افتاده است و نگاهی که به آرامی به یک

سمت هدایت می شود و خیره ماندن به تابلویی که یک گوشه افتاده است. سالار زخمی روی زمین به خودش می پیچد

و صدای آخ گفتن هایش که کم کم بلندو بلندتر می شود و تیر خلاصی که صدایش را قطع می کند.زن شوکه شده و شادگل

که در اوج ناباوری به هر دوی آنها زل زده که چگونه سرنوشتشان را رقم زدند و یک نوع آرامش همراه با ترس که چهره اش را دگرگون کرده است.

مرد از داخل کمد یک بسته اسکناس در می آورد و در هوا آنها را پخش می کند یکی یکی پشت سرهم روی جنازه هایی که با چشمان باز به پول های

پخش شده نگاه سردی می کنند سرازیر می شود و کف زمین که قرمز و سبز می شود.

 

داستان کوتاه -شادگل-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

 



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 12:18 صبح


((کنار خیابان..روی یک بلندی))

 

برق آشپزخانه را روشن می کند.از یخچال قوطی نوشابه زرد را به داخل لیوان می ریزد و به همراه نصف پیتزا روی اپن قرار میدهد.دختر بچه ای خوشحال با اسباب بازی های جدیدش بازی میکند..عروسکی که آواز عربی ای سر میدهد و دستش را بالا و پایین میکند.با دامن چین دار و کفش های پاشنه دار می خندد..عروسک پلاستیکی اش را پرت میکند و او را جایگزین او میکند.زن بسته ای قرص را از داخل کیفش در میاورد و یک دانه از آن را جدا میکند و در نوشابه حل میکند و با قاشق مدام هم میزند تا حل شود.به همراه پیتزا برای دختر بچه میبرد او همچنان در حال بازی کردن است با دیدن پیتزا و نوشابه خنده اش را بیشتر میکند و با خوشحالی شروع به خوردن میکند ..زن نگاهی میکندو به او می خندد.

داخل اتاق می شود و شروع میکند به لباس پوشیدن ماتیک و کفش های نو همه را سر هم میکند و به خودش حسابی میرسد روبروی آینه می ایستد و نگاهی با تائید و تکان دادن سرش.برق را خاموش می کند.

دختر بچه بعد از خوردن پیتزا همچنان مشغول بازی کردن است پلک هایش سنگین شده است و خنده اش کم و کمتر منتظر میشود آنقدر که خوابش میبرد پتویی می آورد و روی او می اندازد و به آرامی در را باز میکند و داخل کوچه میشود.

به خیابان اصلی که میرسد سوار تاکسی میشود بعد از طی کردن مسافتی پیاده میشود و پیاده رو را بالا و پایین میکند..بعد از نگاه کردن به ویترین های مغازه ها و خوردن یک لیوان شیرموز به کنار خیابان میرود روسری اش را عقب میدهد و منتظر میشود اتومبیل هایی که پشت سرهم می ایستند هر کدام چیزی می گویند صف طولانی کم کم خلوت میشود.نگاهی به اطرافش میکند ..مرد میانسالی بهترین پیشنهاد را به او می دهد.نزدیکتر میشود بعد از کمی صحبت سوار میشود.

صدای خنده هایی که بعد از پیمودن مسیری از داخل ماشین بلند میشود.سر چراغ قرمز که میرسند زن شیشه را پایین می دهد کودکی در حال فروختن گل است صدایش میکند با دیدن او مات و مبهوت میشود دقت بیشتری میکند از اتومبیل پیاده می شود...................

زن به دنبال دختر میرود هر چه صدایش میکند فایده ای ندارد.اسم دختر خودش را مدام صدا میزند دختر گلفروش می ایستد زن همچنان  دنبالش میکند.نزدیک او که میشود سر جایش میخکوب میشود به چشمان دختر بچه خیره میشود.

هانیه خودتی اینجا چکار میکنی..چجوری اومدی بیرون مگه تو نخوابیده بودی.

بیا دنبالم ..بیا مامان میخوام ببرمت یک جای خوب.

هانیه کجا میری وایستا ..منم بیام..نرو.

داخل کوچه که میشود دختر بچه گلهایش را پرت میکند به گوشه ای..دنبالش میکند..داخل ساختمان نیمه ساخته ای می شوند.

هانیه دخترم ..اینجا چرا آوردی منو..کجا میخوای ببریم.

بیا مامان یک جای خوب باید بریم بالا.

از پله ها بالا میروند آنقدر که به پشت بام میرسند دختر جلو میرود و سر تیغه می ایستد.

مواظب باش ..اونجا برای چی ایستادی.

هیچی مامان از اینجا بهتر معلوم میشه..بیا جلو تا بهت نشون بدم.

جلو میرود و کنارش می ایستد ..کجا..چی ..رو میخوای بهم نشون بدی.

با دست اشاره میکندو روبرویش را نشان میدهد.

همانجایی که از ماشین پیاده شده است را می بیند ..شلوغ است عده ای دور هم حلقه زدن و از جیب هایشان پول در می آورند و روی جنازه ی زنی می اندازند.مردی کنار جنازه ایستاده و شیون میکند.

دخترک به مادرش زل زده..رویش را بر میگرداند.

بیا بریم یک طبقه بالاتر تا یک چیز دیگه هم بهت نشون بدم.

با تعجب نگاهی به دخترک می کند.کدوم بالاتر اینجا دیگه آخرشه.

نه..چشماتو ببند..من میبرمت.

چشمانش را می بندد.

طبقه ای دیگر درست مثل همان جایی که چند دقیقه پیش بودند ..نگاهی می کند دیگر خبری از آن خیابان و شلوغی نیست.

بر می گردد هر چه دقت می کند و اطرافش را نگاه می کند فایده ای ندارد.اثری از دخترش نیست تنها دسته گلی که گوشه ای افتاده است.روبرویش را نگاه میکند.به یک نقطه خیره می شود به زمین می افتد ..دستش را دراز میکندو فریاد میکشد.

دخترک را روی برانکار گذاشته اند و صورتی که زیر پارچه ای سفید نا پیدا شده است.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 12:17 صبح


))من کودکم ولی میفهمم((

من کودکم میفهمم که
چند خنده به دنیا بدهکارم
من کودکم ولی طلبکار نیستم
میدانم شانه چیست ابرو چیست و
مو چیست
من بازی را دوست دارم
من محبت را دوست دارم
تو چه معروف باشی و چه نباشی
دیدنت را دوست دارم
من معیارم دیگر زمینی نیست
با تمام امیدواری
از این آزمون هم خواهم گذشت
چه برای همیشه و چه اگر ماندم
سلامم را به همه برسانید به آن مردی که هر روز با جارو برگ ها
را نوازش میکرد
و لبخندش و دست تکان دادنش
من کودکم ولی میفهمم
و همه را یکسان دوست دارم

//حسام الدین شفیعیان-آدم برفی/

 



حسام الدین شفیعیان ::: پنج شنبه 92/8/2::: ساعت 12:15 صبح



<   <<   11   12   13   14   15   >>   >